صدای کلاغها، نیمکت خلوت پارک، یک ساعت قبل از غروب.
ماجرا مربوط به پاییز سال ۹۲ میشه. تلاش میکنم اون رو به شکل یک داستان معرفی کنم، به این امید که خودم هم بتونم روزی به عنوان یک داستان بپذیرمش. قبل از روایت ماجرا مایلم به این نکته اشاره کنم که هیچوقت در طول زندگیم از دروغ گفتن ابایی نداشتم و اتفاقاً یکی از ویژگیهای اصلی و همچنین از معدود تواناییهام همیشه همین دروغ گفتن بوده و البته این نباید اینطور برداشت بشه که حالا هم در حال دروغ گفتن هستم. بگذریم، اون موقع هنوز پسربچه محسوب میشدم، به خاطر بلوغ دیررس، ریش و سیبیل کاملی نداشتم ولی قد و هیکلم کاملاً رشد کرده بود. اون روز به خاطر مسئلهی آزاردهندهای به دانشکاه نرفته بودم و روی نیمکت پارک به صدای کلاغها گوش میدادم. کتاب قدرت نیروی حال از اکهارت تُل رو (که به امید نجات شروع به خوندنش کرده بودم) بستم و سرم رو به عقب تکیه دادم و با چشمهای بسته، صدای محو ماشینهای خیابون رو همراهی کردم. دیگه داشت سردم میشد و میخواستم راه برم که متوجه شدم شخص دیگهای، درست اون طرف نیمکت نشسته. احتمالاً غرق خیالبافیهای ذهن خودم بودم که متوجه نشستن این آدم کنار خودم نشدم. نیمکتهای کناری خالی بود و این مرد که شمایل قابل اعتمادی هم نداشت همین نیمکت رو برای نشستن انتخاب کرده بود. وانمود میکرد که توجهی به حضور من نداره اما از سمت و سوی نگاهش که تصنعی و اغراق آمیز به جهت مخالف من بود، میشد حدس زد که چندان از حضور من راضی نیست. با خودم فکر کردم که چه احمقهای پررویی پیدا میشن، چرا باید بین این همه نیمکت خالی، نیمکت من رو برای نشستن انتخاب کنه؟ کمی به جلو خم شد و دستهاش رو به پاهاش تکیه داد و رو به پایین، به نقطهای بین کفشهاش خیره شد و من بالاخره جرأت کردم نگاهم رو به سمتش بچرخونم. نیمرخش حالت آشنا و آزاردهندهای داشت. پوست ناصافش توجهم رو جلب کرد و بعد حالت بینی و فرم لبها. ناگهان با صدای خنده، بدون اینکه به من نگاه کنه، سرش رو ت داد و این کارش من رو ترسوند. خواستم برم که گفت؛ کار قشنگی نیست که اینطور به کسی زل بزنیم، به علاوه اینکه قبلش با حضورمون خلوتش رو به هم زدیم». بیشتر از اونکه درگیر حرفهاش باشم، از صداش وحشت کرده بودم. من اون صدا رو میشناختم، این صدای من بود، البته کمی دور و ناآشنا، کمی سنگینتر.
ببخشید ولی من اینجا نشسته بودم و وقتی چشمهام رو بسته بودم، شما اومدی کنارم نشستی». کمرش رو صاف کرد و با لبخند آزاردهندهای به من نگاه کرد. توی نگاهش یه جور تحقیر و بیاعتنایی بود، انگار که همه چیز به جز خودش توی دنیا حوصلهسر بر باشه. به نظر ۵۰ - ۴۰ ساله میرسید، چشمها و ابروهاش مثل من بود، کمی افتادهتر. موهاش رو تراشیده بود و ریشهای نامرتبی هم داشت و به همین دلیل، خیلی هم شبیه من نبود. بهش گفتم شما اهل همینجا هستید؟ گفت که تا ۲۷ سالگی همینجا زندگی کرده و بعد از اون، دیگه اینجا نبوده تا همین ۲ سال پیش که برگشته. ازش پرسیدم که آیا یه برادر بزرگتر داره؟ و اون تأیید کرد، اسم پدر و مادر، شغل اونها و یه سری اطلاعات شخصی دیگه رو حدس زدم و اون همه رو تأیید کرد و در آخر گفتم که پس اسمتون باید.» اسم خودم رو گفتم و باز هم به نشونهی تأیید سرش رو ت داد و من تقریباً فریاد زدم و این وحشتناک نیست؟» و اون مثل قبل بیتفاوت جواب داد که مهم نیست. گفتم این همه اطلاعات درستی که دادم، برای اثبات این موضوع کافی نیست که من و شما، چه میدونم. همه چیزمون مثل همه؟ و اون انگار که خسته شده باشه، گفت نه، این حرفها هیچ چیزی رو ثابت نمیکنه، اگه من دارم تو رو خواب میبینم، کاملاً طبیعیه که همهی چیزهایی که من میدونم رو تو هم بدونی». نمیدونستم باید چه جوابی بدم. ناگهان با تلخی پرسید اما اگه این رویا همینطور ادامه پیدا کنه چی؟» صداش جوری گرفته بود که انگار داره با خودش حرف میزنه، به علاوه اینکه اصلاً به من نگاه نمیکرد و این کار باعث میشد احساس کنم که چندان وجود ندارم.
گفت اگر تو واقعاً من باشی، چرا باید خاطرهی دیدن یه آدم ۴۷ ساله رو، که میانسالیِ من بوده، توی. گفتی چندسالته؟»، ۱۸ سال»، آره چطور ممکنه کسی همچین خاطرهی غریبی رو از ۱۸ سالگی خودش فراموش کنه؟» گفتم شاید این واقعه به قدری عجیب بوده که سعی کردین فراموشش کنید». کمی پررویی به خرج دادم و آروم پرسیدم به طور کلی وضع حافظهتون چطوره؟» خندید و گفت تازه یادم اومد که یه بچهی ۱۸ ساله، آدمهای توی سن و سال من رو پیر و خرفت تصور میکنه». خواستم توضیح بدم که همچین منظوری نداشتم ولی ادامه داد به طور کلی چیزهای مهم رو زیاد فراموش میکنم و چیزهای بیارزش رو مدام با خودم مرور میکنم». گفتم من به معجزه و اینجور چیزها علاقهای ندارم، ولی به نظرم این اتفاق شبیه به یه معجزه میمونه. گفت چیزهای معجزهآسا آدم رو میترسونند. کسایی که زنده شدن لازاروس رو دیدند، حتماً از این واقعه وحشت کردند. من نمیدونستم لازاروس کیه و این مرد داره از چی حرف میزنه ولی گفتم یه اتفاق مافوق طبیعی اگر دوبار رخ بده، دیگه وحشتناک نیست. بهش پیشنهاد کردم که فردا همین ساعت که در واقع برای هر کدوم از ما دو ساعت متفاوت محسوب میشد، روی همین نیمکت همدیگه رو دوباره ببینیم. فوراً قبول کرد. بدون نگاه کردن به ساعتش گفت که داره دیر میشه.
هر دوی ما دروغ میگفتیم و هر دو میدونستیم که دیگری داره دروغ میگه. نمیتونستم بیخیال کنجکاوی راجع به میانسالی خودم بشم و در عین حال از شنیدن هر چیزی در مورد آینده وحشت داشتم. بهش گفتم قبل از اینکه بره، بهم یه چیزی بگه. اینکه حالا اوضاعش چطوره؟ حتی شده یه چیز کوچیک، مثلاً اینکه چرا اومده روی این نیمکت نشسته و توی این مدت توی ذهنش چه خبر بوده؟
یه دفترچه از جیبش در آورد و گفت درست قبل از اینکه من بیام روی نیمکت بشینم و خلوتش رو خراب کنم، این چند خط رو نوشته؛ برای غمگین بودن و شکسته بودن، همیشه به تراژدی نیاز نداریم. گاهی با چیزهای مسخرهای روبهرو هستیم که بیشتر از اونکه شبیه تراژدی باشه، شبیه به یک کمدی تهوعآوره و این همیشه، همهی عمر آزارم داده. زندگی من در عین تلخ بودن، هیچوقت استعداد تبدیل شدن به تراژدی رو نداشته. دلم یه فاجعه میخواد، اینطوری شاید بتونم یه کم، فقط یه کم گریه کنم».
وضعیت غیرطبیعیتر از اون بود که بتونه بیشتر از این دوام بیاره. ما خیلی متفاوت و در عین حال شبیه بودیم. هر کدوم از ما تقریباً کاریکاتور دیگری بود. از هم جدا شدیم، بدون اینکه حتی همدیگه رو لمس کرده باشیم. روز بعد سراغ اون پارک و نیمکت نرفتم. احتمالاً اون مرد هم سر قرارمون نرفته. دربارهی این برخورد که هرگز برای کسی تعریفش نکرده بودم، خیلی فکر کردم. احساس میکنم کلید حل این معما رو پیدا کردم. این برخورد واقعی بود، اما اون مرد توی خواب با من حرف زده بود و به همین دلیل هم تونسته بود فراموشم کنه. من توی بیداری باهاش حرف زده بودم و به همین دلیل هم هنوز خاطرهش آزارم میده.
با همکاری دوست عزیزم خورخه لوئیس بورخس (آنِ دیگری).
و به تأثیر از https://soundcloud.com/fluidaudio/christoph-berg-interlude
قبلاً اینجا نوشته بودم -نقل قول کرده بودم- که بهترین کاری که میشه برای کسی انجام داد اینه که دنیاش رو بزرگتر کرد. اینکه دیدش رو نسبت به زندگی وسیعتر کرد. خیلی از این جمله هیجانزده شده بودم و اینجا یک پست در شرحش نوشتم با استفاده از یک مثال زیبا.
حالا میخوام یه مثال دیگه بزنم؛
ممد یه پسر ۱۷ ساله از طبقهی همکف -خط فقر- جامعهست. درگیری ذهنی ممد این روزها اینه که یک LED برای چرخهای موتورسیکلتش بخره تا در شباهنگام جلوهی دلبرانهای داشته باشه. ممد با تصور خودش که سوار موتوری شده که بین اسپکهای چرخهاش LED آبیرنگ نصب شده، واقعاً هیجانزده میشه. شما اگر قدرت تخیل قوی در رابطه با درک دیگران نداشته باشید -چیزی که بیش از ۹۰ درصد مردم ندارند- نمیتونید میزان هیجان ممد رو از این تصویر ادراک کنید. سال آینده درگیری ذهنی ممد اینه که با موتورسیکلت LED دار خودش و در حالی که رفیقش رو هم ترک موتور سوار کرده، توی بزرگراه تکچرخ بزنه. ممد سال آینده از تصور این تصویر قراره کلی هیجانزده بشه.
حالا میخوایم بشینیم جلوی ممد و براساس ادعای جملهی مزخرفی که در ابتدای پست نوشته شده، یک لطف خیلی بزرگ به ممد کنیم و دنیاش رو بزرگتر کنیم. هر قدر ما بینش و دید ممد رو به زندگی وسیعتر کنیم، در واقع داریم زندگی نازل و هستی ناچیز ممد رو بیشتر بهش نشون میدیم. از اونجا که ممد قرار نیست هیچوقت از این طبقهی اجتماعی و اقتصادی و از این سطح فکری خارج بشه، در واقع ما داریم با این تزریق بینش، زندگی ممد رو واسهش جهنم میکنیم.
حالا از مثال ممد کمک بگیرید و کمی انتزاعیتر فکر کنید. ما هیچ فرقی با ممد نداریم چون خوشبختی چیز مطلقی نیست. هر قدر دنیای شما بزرگتر بشه، یعنی آرزوها و انتظاراتتون هم رشد پیدا میکنه و این رشد هیچ توجهی به محدودیتهای زندگی واقعی نداره. خیلی ساده، میشه گفت بهترین راه برای آشفته کردن آدمها اینه که بینش اونها رو نسبت به زندگیشون وسیعتر کنیم. دنیاشون رو بزرگتر کنیم.
دوباتن توی کتاب اضطراب موقعیت یا استتس انگزایتی به مزخرفاتی مثل کتابهای آنتونی رابینز اشاره میکنه. داستان واقعی افرادی از طبقات پایین جامعه که یه تصمیم ناگهانی برای تغییر زندگی خودشون میگیرند و بعد به جاهای خیلی خوبی توی زندگی میرسند، با تأکید بر شعارهایی نظیر همهی ما توانایی رسیدن به رویاهایمان را داریم». این مدل داستانها و کتابها که براساس مفهوم امید» نوشته شده، برای مردم طبقهی متوسط و پایین نقش افیون رو ایفا میکنند، چرا که مدتهاست به جای دین»، امید» افیون تودههاست. این افیون در نهایت منجر به همون اضطراب موقعیتی میشه که دوباتن در بیش از ۲۰۰ صفحه در موردش حرف زده.
اسمورودینکا
مگر انقدر نمیگویند که زمین در حال گرم شدن است؟ پس این چه تابستانیست که ما داریم؟ چرا این تابستان انقدر خنک شده است؟
اینجا هیچگاه در مرداد ماه باران نباریده بود. اما این بار دقیقا ۶۵ ثانیه باران بارید و من به آسمان که چندان هم ابری نبود نگاه کردم و فهمیدم که بین سرخوشی و افسونگری ابرها با زیبایی تو رابطهای از جنس شباهت وجود دارد. آسمان هم به نگاهم بیاعتنا بود، درست مثل تو، که همیشه به من بیاعتنایی.
نگرانی این روزهایم بیشتر متوجه سایز آلتم است. همانطور که احتمالاً تو نیز شنیدهای، مردهای چاق آلتهای کوچکتری دارند و از آنجا که بین اندام بدن باید تناسبی کلی برقرار باشد، مردهای قد کوتاه هم باید آلت کوتاهتری داشته باشند و من به عنوان مردی که هم چاق و هم کوتاه است، احتمالا کوتاهترین آلتی را دارم که بشر به خود دیده است. و این نگرانی زیادی را در من ایجاد کرده که مبادا تو نسبت به چنین مسئلهای دلسرد شوی. که نکند تو از آنهایی باشی که تحت تأثیر مدیا و وگرافی، از مردهای گنده خوششان میآید. فکر این را نکردهای که وقتی یک لندهورِ دو ایکس لارج رویت میافتد، زیرش له میشوی؟
هرگز فریب حجمِ این مردهای پفکی را نخور. هرگز در میان اینها به دنبال آغوشی امن نباش. اینها ترسهاشان از هیکلهاشان خیلی بزرگتر است. اگرچه، اگر صادق باشیم، من هم مرد شجاعی نیستم و هرگز آن ستون مطمئنی نخواهم بود که بتوان به آن تکیه کرد. ولی اسمورودینکا، اصلاً تو را چه نیازی است به تکیهکردن به مردی دیگر؟
نه اسمورودینکا، هرگز فریب زیبایی اندام ایشان را نخور. تمرکزشان در این بُعد از زیبایی، به ما یادآوری میکند که چندان قادر به درکِ زیباییِ قلب تو نخواهند بود. هیچکدام این چنین، چون من، عاشقت نخواهند بود. هیچکدام این چنین با ستایش تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه نخواهند کرد.
اسمورودینکا، من هر روز در این عشق زندگی کردهام، با آن بزرگ شدهام، هر روز فصلی جدید از این فرایند پیچیده بر من گشوده میشود. در ابتدا عشق به تو، برای یافتن خوشبختی بود. من که درماندهای در خود فرورفته بودم، در پی یافتن عاملی خارجی بودم که حالم را خوب کند. امروز اما این توهم را رها کردهام، چرا که حال خوش جز از درون ایجاد نمیشود. امروز میتوانم تو را عاشقانه دوست داشته باشم، چرا که تو را برای فرار از خودم نمیخواهم. من در این عشق یک طرفه هر روز زلالتر میشوم. میدانم که دوست داشتنِ تو چندان ربطی به تو ندارد و مسئولیتی را متوجه تو نخواهد کرد. میدانم که این عشق، سوختن و ساختن من است. نیازی به یادآوری نیست که نباید با ابراز مداوم عشقم -با این نامهها- تو را آزرده کنم.
ولی اسمورودینکا
شوری پشت گوشهایت را
در این گرمترین روزهای سال
دلتنگم.
تیم داوری بازی سوپرکاپ اروپا مؤنث بودند. برای اولین بار سه داور زن قضاوت یه بازی اروپایی فوتبال آقایان رو به عهده داشتند و خب اگرچه یکی از کمکها با تأخیر آفسایدها رو اعلام میکرد ولی تیم داوری اشتباه خاصی نداشت. به چهرهی این بانوان که نگاه میکردم، نشونههای اضطراب رو (درست یا غلط) حس میکردم ولی اینها داشتند کار بزرگی انجام میدادند. نه به این خاطر که یه مسابقهی مهم رو توی بالاترین سطح فوتبال دنیا سوت میزدند که از نظر من هیچ اهمیتی نداره، صرفاً به این دلیل که صفشکن بودند.
توی علوم اجتماعی چیزی وجود داره به نام Glass ceiling و به طور خلاصه و خودمونی (ینی همون چیزی که از این وبلاگ انتظار میره) به این معنیه که برای پیشرفت گروهی از افراد یک جامعه، یه سری موانع و دشواریهای بیشتری نسبت به دیگران وجود داره. اگرچه این اصطلاح برای اقلیتهای نژادی هم استفاده میشه، ولی بیشتر در مورد ن بکار رفته. به این معنی که اگرچه امروزه همه دم از برابری زن و مرد میزنند، ولی حتی توی جوامع پیشرفته که این برابری بیشتر نمود داره هم، زنها وقتی تلاش میکنند به سطوح بالای اجتماعی و شغلی برسند، موانع غیرمستقیم و نامحسوسی واسهشون وجود داره که کار رو برای اونها سختتر میکنه.
اینجا ممکنه تصور بشه که این مسائل توی دنیای غرب حلشدهست و از افرادی مثل آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان) یا کاندولیزارایس (وزیر خارجهی سابق آمریکا) نام برده بشه که به بالاترین سطوح اجرایی یا مدیریتی رسیدند. در این صورت باید شما رو با یه مفهوم دیگه آشنا کنم؛ Token women یعنی وقتی به تعداد محدودی اجازه داده میشه که از این سقف شیشهای عبور کنند. حضور این زنها حاکی از این میشه که همه میتونند به قله برسند و جنسیت دیگه تعیینکننده نیست. در صورتی که این زنها صرفاً یه جور سهمیه بودند برای ایجاد تصور برابریای که هرگز وجود نداره. این موارد هنوز توی کشور ما به اندازه کافی شناخته شده نیست. از اون بدتر، یکی دیگه از مسائلی که اینجا وجود داره، عدم آگاهی افراد نسبت به Benevolent ism هست. همه نسبت به تبعیضهای خصمانه واکنش منفی نشون میدن ولی تبعیضهای نرم از جمله اینکه زنها موجودات اخلاقیتر یا خوشسلیقهتر یا . هستند، معمولاً از طرف خود زنها هم تأیید میشه. ایراد این تصورات قالبی اینه که اگرچه مثبت و به نفع زنها به نظر میرسند، ولی در واقع کارکردشون اینه که زنها رو برای نقشهایی آماده میکنند که زیر دست مردها باشند. دفعهی بعدی که ناخنهای بلند، کفش پاشنه بلند، توصیفاتی پوچ از لطافت نه و غیره رو دیدید، میتونید از این منظر هم این پدیدهها رو تفسیر کنید.
یه زنجیر رو اگه متصور بشیم، حلقهی اول یا اساس این زنجیر Stereotype (تصورات قالبی) نام داره که منجر میشه به Prejudice (سوگیری و پیشداوری) که خودش منتج میشه به آخرین حلقهی این زنجیر که Discrimination (تبعیض) نام داره. و برای جلوگیری از تبعیض، باید روی اون حلقهی اول کار کرد. کار تیم داوری از این جهت مهم بود که داشتند برخلاف یه Stereotype عمل میکردند؛ تصویر زنی که بین مردهایی که نیم متر بلندتر از خودش هستند و به وسعت تاریخ بشریت به زنها تسلط داشتند، داوری میکنه.
1. تصورات قالبی اساس زندگی ماست. اکثر داستانهایی که میخونیم، فیلمها و سریالهایی که میبینیم، تبلیغاتی که دائماً در حال فرو رفتن توی کلهمون هستند و ما از دیدنشون ذوق میکنیم، یا هر چیز دیگهای که توی مدیا میبینیم و فکر میکنیم هیچ اتفاق خاص و مهمی در حال رخ دادن نیست، همهش براساس قواعد Social influence تولید میشه و با تصورات قالبی ما بازی میکنه.
2. کلمهی Stereotype توی فارسی کلیشه و تصورات قالبی» ترجمه شده. من به شخصه نمیفهمم کلیشه چیه. ولی ترجمهی انگلیسی Stereotype خیلی قابلفهمتره؛ conventional and oversimplified concept or image»
ذهن ما دوست داره توی مصرف انرژی صرفهجویی کنه. قضاوت کردن در واقع یه جور میانبر شناختیه که به ما کمک میکنه راحتتر و سریعتر محیط رو پردازش کنیم. ما براساس کلیشهها قضاوت میکنیم. براساس تصورات قالبیمون. و این تصورات قالبی هم مولد رفتارهای مختلف هستند. و هم پذیرندهی اثر رفتارهای ما.
نمیدانم که موهای سرم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. مادربزرگم همین روزها میمیرد و اگر کچل باشم، توی مراسم و اینها باید با کلهی کچل ظاهر بشوم و خب مگر چه اهمیتی دارم من و موهایم؟ هیچ. که هیچ اگر سایه پذیرد، من همان سایهی هیچم. اما کچل بودنم باعث جلب توجه دیگران میشود. اگر چه من هم مثل دیگر ابنای بشر ی توجه دیگرانم اما توجه این قوم به من از جنس آزاردهندهایست که آن را نمیخواهم. و این است که نه، کچل نخواهم کرد. علاوهبر اینها، اینجا و روبهروی آینهی توالتِ یک رستوران بین راهی، نه ماشینی برای زدن موها هست و نه مجالی. اتوبوس چند دقیقهی دیگر راه میافتد و من در انتظار خالی شدن توالت به لکههای روی آینه نگاه میکنم.
در ردیف کناری [اتوبوس] یک خانم جوان زیبایی هست که چند ساعت پیش با او آشنا شدم. در واقع فقط با ماتحتش آشنا شدم و اصلاً نمیدانم که زیبا هست یا نه. چرا که ماتحتش را داده بود به سمت راهروی اتوبوس و مشخصاً به سمت من و روی دوتا صندلی خوابیده بود. جدای از اینکه اینطور خوابیدن کمی عجیب (میتوانست سرش را به طرف راهرو بگذارد) و حتی سخت است، نکتهاش این بود که مانتواش کوتاه بود و من چندین بار به خشتکش نگاه کردم. اتوبوس تاریک بود و چیز خاصی قابل رویت نبود. متأسفانه اسم لباسهای نه را اصلاً بلد نیستم اما خرقهاش یک چیز خیلی نازکی بود. شاید هم ذهن من میخواهد آن را نازک تصور کند، همانطور که دوست دارد طرف را زیبا یا جوان تصور کند. پیش از آن که بروم در بحرِ ماتحتِ بانو، داشتم یک سری شعر تکراری از سهراب میخواندم و بسیار احساساتی و نوستالژیکآلود شده بودم. معنویت به شکل گرما و انرژی از من به صندلی نشت میکرد. لکن با حواسپرتیهایی که خانم ایجاد کردند، سهراب دلخور شد و پس از گفتن خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست» دستِ احساساتم را گرفت و از پنجره بیرون برد. و شیطان همان جا به دستهی صندلی تکیه داده بود و تکرار میکرد؛ نگا کن، نگا کن، نگا کن.». من شیطان را لعنت کردم و گفتم برود درش را بگذارد زیرا که خودم داشتم نگاه میکردم و اصلاً نیازی به وسوسهی او نبود و از توی دستشویی همچنان صدای پای آب میآید و مشترک مورد نظر هنوز بیرون نیامده. در صندلی جلویی هم یک سرباز دهههشتادی هست که دیدنش برایم تکاندهنده بود. این روزها هر چیزی که در مورد زمان و سن و سال باشد، برایم تکاندهنده است. مثلاً وقتی که چند نفر سراغ پدرم را با لفظ اون پیرمرده» گرفتند، جا خوردم که آیا واقعاً پدرم پیرمرد شده است؟ بله، گویی زمان تندتر از ذهن من حرکت کرده و همهی اعضای فامیل پیر شدهاند و بچههاشان بچهدار شدهاند و بچههای بچههاشان به زودی بچهدار میشوند و مادربزرگم همین روزها میمیرد و پدرم دیگر مردی میانسال نیست و من دیگر نوجوانی هجده ساله نیستم و هنوز نمیدانم که موهایم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. نه، اینطور نمیشود. نکند هیچکس در توالت نیست و فقط شیر باز است؟
چه چیزی بیارزشتر از یک اثر هنری وجود دارد؟ هیچ چیز.
گفته شده: اگر هنر نبود حقیقت ما را میکشت». پیام قلبیِ من به کسانی که با دیدن این جمله احساس همدلی میکنند این است؛ شما بیمصرفها زندهاید، صرفاً چون زنده بودن غریزهی شماست. آقای راعی میگفت پول خرجِ هنر کردن از احمقانهترینِ کارهاست. چه آن مرفه بیدردی که برای اثر هنری پول خرج میکند و چه آن بیمصرفی که اثر ریدهمالش را میفروشد، هر دو به یک اندازه در این حماقت مشارکت دارند. نفر اول با پول چیزی را خریده که ربطی با پول ندارد، که آن را نسبتی با مالکیت نیست. نفر دوم چیزی را (ذوق و درونیات شخصی) با پول معاوضه کرده که فروختنی نیست. ممکن است گفته شود که چون به پول نیاز دارد، مجبور به فروختن اثرش میشود. در این صورت خواهیم گفت که هم به خاطر نیاز به پول بدنش را میفروشد. ایرادی به وارد نیست. ایرادی به فروختن اثر هنری هم نیست، البته تا وقتی که آن هنرمند ادعای چیز بیشتری نداشته باشد و بپذیرد که صرفاً با فروختن یک چیز بیمصرف (بسیار بیارزشتر از بدن) درآمد کسب کرده. ورای این مسئله، این نشان میدهد که پول ارزشمندتر از هنر است. پول از عفت و هنر و اخلاق و خدا مهمتر است. و از بین تمام این مزخرفاتِ بیمصرف، هنر بیخاصیتترین است. هنر بهترین شکارگاه احترام و توجه و شخصیت است و گداهای بسیاری را میتوان در محافل هنری دید. آدمهای مفتخورِ تکراری که نمیدانستند با زمانی که برای زندگی به ایشان داده شده، چه کنند. مردم عادی مجبور بودند بخش زیادی از این زمان را صرف بقا کنند و گروهی از مفتخورها که نیازی به تلاش برای بقا نداشتند، مقیمِ هنر شدند. تا اینجا اشکالی به ایشان وارد نیست. مشکل آنجاست که به خاطر چیزهای تولیدشده توسط این جماعت از ایشان تقدیر به عمل میآید. هر جا هنر با ثروت همنشین شود، ملالانگیز میشود. بر این مبنا، فرسکوهای باشکوه میکل آنژ در سیستین چپل هم بیمعناست. این کلیساهای غولپیکر و عظمت نقاشیهایش هیچ نسبتی با مسیح ندارد. بیشتر از مسیح، یادآور قرنها سلطه و قدرت کلیساست. چه کاری متناقضتر از نشان دادن مسیح با ثروت وجود دارد؟
آقای راعی میگفت ونگوگ برای من قابل اعتناست چون زندگی مردم عادی و فقیر را به تصویر کشیده. روایت چیزهای کوچک به شکلی خاص. و نباید از این نکته غافل شد که اگر برادر ونگوگ شکمش را سیر نمیکرد، ونگوگ در محتویاتِ ریدهمالِ مغز خودش غرق میشد. بله، باید به پول احترام گذاشت. پول خداست و ما بندگان ناچیز این خدا». حین گفتن جملهی آخر، انگشتش را پیامبرانه در فضا تکان میداد.
آقای راعی معمولا با یک گونی برنجی (تبرک) بر دوش، خیابانها را برای یافتن موقعیتی ایدهآل جهت ی متر میکند. در این بین از هیچ فرصتی برای به حرف گرفتن مردم نمیگذرد. اینجا چند دختر جوان و هنردوست را گیر کشیده بود و با این حرفها ایشان را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. یک فلافل دو نان هم توی دستش بود و حین صحبت، رویای خوابیدن با یکی از دخترها که از دیگران زیباتر بود را در سر میپرورانید.
اسمورودینکا، یک عاشق تا کجا میتواند کلمات نه، به هیچوجه و ابداً» معشوق را بشنود و دلسرد نشود؟ تا کجا میتواند با همه چیز کنار بیاید؟ از خود میپرسیدم که تا کِی در مقابل اظهار علاقهی من بیتفاوت و ساکت خواهی بود؟ و من با چه ترفندی باید دیدن تو را التماس کنم؟ کلمات تو مثل ضربههای مرگبار به سرم کوبیده میشد و در همین بین احساسِ فقط تو را و جز تو، هیچکس را» در من کشته میشد. اسمورودینکا، من مرگ عشقم را به نظاره بودم و استقبال سرد و تنفرآمیز تو را با خود مرور میکردم. بعد از آن گاهی به جای خالیِ عشق در قلبم نگاه میکردم. شاید بگویی اگر عشقِ به تو راستین و واقعی بود، عاشق دیگری نمیشدم. اما اسمورودینکا، عشق را نهایتی نیست.
گفته بودم که دیگر هیچ مردی چنین عشقی را پیشکشت نخواهد کرد و یک روز به خاطر شکستن قلبم افسوس خواهی خورد. اما اسمورودینکا، تلخیهایی که به جانم روا داشته بودی را امروز بخشیدهام. حفرهی خالیِ قلبم امروز لبریزتر از همیشه است. حالا دختری هست که پذیرای عشق حقیقی و بیریای من است. مدام تکرار میکند که دوستم دارد، که عاشقم است. از همان بار اولی که دیدمش، چهرهاش به نظرم آشنا آمد. انگار پیش از این صدها بار دیده بودمش. در رویا بوده یا در واقعیت، صورت گرد و سادهاش، چشمهای گنگ و بیحال و خمار، پیشانی تخت و دهان کوچکش آشناترین تصویری بود که در زندگیام دیده بودم.
اسمورودینکا، نمیدانی چه حس شگفتانگیزیست وقتی کسی اینطور دوستت داشته باشد. زندگی طعم دیگری پیدا میکند و تصاویر شفافتر میشود. وقتی برای اولین بار گفت دوستم دارد، دنیا پیش چشمم متوقف شد. همهی صداها فیلتر شد -درست مثل وقتی که سر را زیر آب میکنی و سکوتِ زیر آب تو را به یاد واژهی خلاء میاندازد- زانوهایم سست شد و توان ایستادن نداشتم.
او از من خوشش آمده بود. به من نگاه میکرد و میخندید. و این یعنی با قد کوتاه و بزرگم مشکلی نداشت. و من دیگر از اینکه موقع نشستن روی نیمکتِ پارک کف پاهایم به زمین نمیرسد، خجالت نمیکشیدم. قرار هر روز ما ساعت ۶ حوالی نیمکتهای قهوهایِ پارک است. از دیدن من همیشه ذوق میکند. نمیدانم به بقیه هم همینطور پشت سر هم میگوید دوستشان دارد یا نه. یا اینکه به جز گفتن دوسِت دارم و عاشقتم» چند جملهی دیگر بلد است. همیشه با پدرش به پارک میآید. خانهشان همین نزدیکیست. پدرش میگوید سندرم داون دارد. اما از نظر من که هیچ مشکلی متوجهش نیست.
اسمورودینکا، به خصوص خندههایش از خندههای تو صمیمانهتر و بیریاتر است.
این نوشته از نامهی شماره فلانِ ونگوگ به برادرش تأثیر گرفته.
آیا من باید زیر هر نوشته اشاره کنم که جرقهی اون نوشته به چه طریق توی ذهنم زده شده؟ به هر حال اکثر اوقات جرقهی نوشتههای اینجا از شنیدن یا خوندن چیزهای دیگه زده میشه. ایدهی اولیهی یه نوشته میتونه از یه پدیدهی کاملاً بیربط گرفته بشه. مثلاً نیچه به من میگه اخلاقیات اونطوری که عموماً استفاده میشه چندان هم پدیدهی مبارکی نیست و چرت و پرتیه که آدمها به مقاصد مختلف ازش استفاده میکنند و مثلاً ریشه در میل انسانها به قدرت داره و من اینجا با لحنی مسخره مینویسم که با مشارکت در هل دادن ماشین» و دادن موبایلم به یه پیرزن جهت زنگزدن به پسرش» احساس بدی که به واسطهی دروغ گفتن» در من ایجاد شده بود رو به میزان ۱۳۰ درصد جبران کردم.
+ ببین تو هیچیت معلوم نیست. نه دین داری، نه خدا سرت میشه، نه عشق و حال دنیا رو میکنی، نه چیزی میکِشی، نه مست میکنی، نه چایی میخوری، نه قهوه دوست داری، نه سیگار میکشی، نه نوشابه دوست داری، نه اهل رفیقی، نه اهل خانوادهای، نه. اصن معلوم هست تو زندگیت چه گهی میخوری؟
- [خیره به دوربین]
آروم درِ گوشم گفت که از سال ۱۴۰۷ اومده. خواستم ذهنی حساب کنم ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۷ چند سال فاصله داره که دستم رو گرفت و گفت که آیا حرفش رو باور میکنم؟ گفتم معلومه که باور میکنم. با خوشحالی گفت که من سومین نفری هستم که حرفش رو باور کردم. و من بیش از اونکه نسبت به دو نفر قبلی کنجکاو باشم، واسهم عجیبه که چرا بقیهی آدمها نسبت به چنین ادعایی انقدر جبهه میگیرند. گاهی جای آدم احمق و آدم سالم عوض میشه. آدمی که نِروس باشه رو بستری میکنند و میگن بیماره. سوال اینجاست که چه کسی دیوونه نمیشه اگه واقعاً به زندگی نگاه کنه؟ چرا هیچکس این مشنگهایی که صبح به صبح با لبخندهای احمقانه از خونه میزنند بیرون رو بستری نمیکنه؟
زندگی چیز تحقیرکنندهایه و خیلی منطقی نیست اگه با موقعیتی که دچار استهزاء شدیم، به صورت جدی برخورد کنیم. به خصوص که این استهزاء واقعیت محض باشه و نه صرفاً یه اغراق یا استعاره یا شوخی. در برابر این موقعیت، بهترین واکنش جدی نگرفتنه. شوخی کردن با تاریکترین و تلخترین موضوعات زندگی. انسانی رو تصور کن که به خاطر مواجهه با مسائل دردناک زندگیِ خودش از پا درمیاد، تعادل روانی و فکری خودش رو از دست میده و اندک داراییای که تحت عنوان مغز بهش داده شده رو تضعیف و بیاعتبار میکنه. چنین موجود نگونبختی باید خودش و مسائل اساسی زندگی خودش رو در پسزمینهی مفاهیم بزرگتری مثل بشریت و انسان ببینه. اونجا میفهمه که اساس داستان زندگی طنزی تلخ و زنندهست و در این بین تنها باید لحظات کوتاه و ناپایداری از رضایت و لذت عمیق رو غنیمت شمرد.
پییر بِرتو (کی هس؟) توی پیشگفتار کتاب گوته چندتا تا ترجمه از اشعار لاتین آورده که من اینجا پشت سر هم مینویسم:
. تمسخر کردن همه چیز، تمسخر نکردن هیچ کس، تمسخر کردن خویشتن، تمسخر کردن این واقعیت که انسان مورد تمسخر قرار گرفته است.
. انسان نباید نه چیزهای اطراف خود را و نه خویشتن خویش را جدی بپندارد. و باید بداند علیرغم هر آنچه روی دهد، هرگز نباید تسلیم ناراحتی گردد.
. و آیا لبخند بودا، به نشانهی خردِ بیپایان او نیست؟
درباره این سایت