نمی‌دانم که موهای سرم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. مادربزرگم همین روزها می‌میرد و اگر کچل باشم، توی مراسم‌ و این‌ها باید با کله‌ی کچل ظاهر بشوم و خب مگر چه اهمیتی دارم من و موهایم؟ هیچ. که هیچ اگر سایه پذیرد، من همان سایه‌ی هیچم. اما کچل بودنم باعث جلب توجه دیگران می‌شود. اگر چه من هم مثل دیگر ابنای بشر ‌ی توجه دیگرانم اما توجه این قوم به من از جنس آزاردهنده‌ایست که آن‌ را نمی‌خواهم. و این است که نه، کچل نخواهم کرد. علاوه‌بر این‌ها، اینجا و روبه‌روی آینه‌ی توالتِ یک رستوران بین‌ راهی، نه ماشینی برای زدن موها هست و نه مجالی‌. اتوبوس چند دقیقه‌ی دیگر راه می‌افتد و من در انتظار خالی شدن توالت به لکه‌های روی آینه نگاه می‌کنم.
در ردیف کناری [اتوبوس] یک خانم جوان زیبایی هست که چند ساعت پیش با او آشنا شدم. در واقع فقط با ماتحتش آشنا شدم و اصلا‍ً نمی‌دانم که زیبا هست یا نه‌. چرا که ماتحتش را داده بود به سمت راهروی اتوبوس و مشخصاً به سمت من و روی دوتا صندلی خوابیده بود. جدای از اینکه اینطور خوابیدن کمی عجیب (می‌توانست سرش را به طرف راهرو بگذارد) و حتی سخت است، نکته‌اش این بود که مانتواش کوتاه بود و من چندین بار به خشتکش نگاه کردم. اتوبوس تاریک بود و چیز خاصی قابل رویت نبود. متأسفانه اسم لباس‌های نه را اصلاً بلد نیستم اما خرقه‌اش یک چیز خیلی نازکی بود. شاید هم ذهن من می‌خواهد آن را نازک تصور کند‌، همانطور که دوست دارد طرف را زیبا یا جوان تصور کند. پیش از آن که بروم در بحرِ ماتحتِ بانو، داشتم یک سری شعر تکراری از سهراب می‌خواندم و بسیار احساساتی و نوستالژیک‌آلود شده بودم. معنویت به شکل گرما و انرژی از من به صندلی نشت می‌کرد. لکن با حواس‌پرتی‌هایی که خانم ایجاد کردند، سهراب دلخور شد و پس از گفتن خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آن‌هاست» دستِ احساساتم را گرفت و از پنجره بیرون برد. و شیطان همان‌ جا به دسته‌ی صندلی تکیه داده بود و تکرار می‌کرد؛ نگا کن، نگا کن، نگا کن.». من شیطان را لعنت کردم و گفتم برود درش را بگذارد زیرا که خودم داشتم نگاه می‌کردم و اصلاً نیازی به وسوسه‌ی او نبود و از توی دستشویی همچنان صدای پای آب می‌آید و مشترک مورد نظر هنوز بیرون نیامده. در صندلی جلویی هم یک سرباز دهه‌‌هشتادی هست که دیدنش برایم تکان‌دهنده بود. این‌ روزها هر چیزی که در مورد زمان و سن و سال باشد، برایم تکان‌دهنده‌ است. مثلاً وقتی که چند نفر سراغ پدرم را با لفظ اون پیرمرده» گرفتند، جا خوردم که آیا واقعاً پدرم پیرمرد شده است؟ بله، گویی زمان تندتر از ذهن من حرکت کرده و همه‌ی اعضای فامیل پیر شده‌اند و بچه‌هاشان بچه‌‌دار شده‌اند و بچه‌های‌ بچه‌هاشان به زودی بچه‌دار می‌شوند و مادربزرگم همین روزها می‌میرد و پدرم دیگر مردی میان‌سال نیست و من دیگر نوجوانی هجده ساله نیستم و هنوز نمی‌دانم که موهایم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. نه، اینطور نمی‌‌شود. نکند هیچکس در توالت نیست و فقط شیر باز است؟

Limbo (in partnership with Jorge Luis Borges)

بهترین کاری که می‌تونی انجام بدی اینه که دنیات رو بزرگ‌تر کنی

از مجموعه‌ی صد نامه به اسمورودینکا: نامه‌ی 245

یک ,صندلی ,کچل ,اتوبوس ,هست ,پدرم ,و من ,نمی‌دانم که ,بود و ,و از ,هست که ,همین روزها می‌میرد

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هیپ هاپی ایمان گلی پور یونیت دندانپزشکی بسم الله الرحمن رحیم کاملترین رمزهای جی تی ای وی Animals شرکت خدمات ساختمانی خوش خدمت غزال بی قرار ذهن mohajeratcompany آموزش رایگان کسب درآمد از فروش فایل